روشن ِ سیاه

نگاهی تیره به جامعه و اتفاقات روزمره

روشن ِ سیاه

نگاهی تیره به جامعه و اتفاقات روزمره

تولدم

به آرزویی

 شمع های  را کشتم

جا خوش کرده بودند

به روی کیک تولد

مگر نه اینکه

باید میسوختند؟

...

دیگر

پروانه تولدی را نمیخواهد

بگذارید هر کسی به آیین خویش باشد
زنان را گرامی بدارید
فرو دستان را دریابید
و هر کسی به تکلم قبیله ی خود سخن بگوید
آدمی تنها در مقام خویش به منزلت خواهد رسید
گسستن زنجیرها آرزوی من است
رهایی بردگان و عزت بزرگان آرزوی من است
شکوه شب و حرمت خورشید را گرامی می دارم
پس تا هست
شب هایتان به شادی و
روزهایتان رازدار رهایی باد
این فرمان من است
این واژه، این وصیت من است
او که آدمی را از ماوای خویش براند
خود نیز از خواب خوش رانده خواهد شد
تا هست
هوادار دانایی و تندرستی باشید
من چنین پنداشته
چنین گفته
چنین خواسته ام
(بخشی از منشور پارسوماش به جا مانده از کوروش هخامنشی)

 شوق شکوفا شدن زندگی در سالروز های تولدهایی که میان  میتونه امید بخش باشه به اشتراک شادی و انرژی با کسایی که دوستشون داری ولی ....

پدرم مریض شده پارسال یک سکته مغزی و دنبالش هم کسالتی که منجر به قطع انگشتای پاش شده. صبح که ضعفشو تو ایستادن دیدم تمام خاطرات کودکی ام از جلوم رد شد...

دلم میخواست هوار بزنم:

خدا چرا زجرش میدی؟؟؟ کیو میخوای امتحان کنی؟؟

پدر من آدم خوبیه... پدر خوبیه... همسر فداکاریه... ورزشکار بوده... رئیس خوبی بوده... همسایه خوبیه...شاد بوده...

چرا نباید شاد بمیره؟؟؟ چرا باید احساس کنه که سر باره؟؟؟ چرا باید بهش اینقدر سخت بگذره که حتی روزای خوبش یادش بره؟؟؟

مگه یه پیر مرد چقدر جون داره؟؟؟؟

 

امروز از ته دل خواستم که اگر قراره زجر بکشه همین امشب بره  تو خوابو دیگه بیدار نشه

 

پایدار باشید

روشن ِ سیاه